قحطی بزرگ در زمان احمدشاه قاجار:
راجع به شدت این قحطی مرحوم میرزا خلیل خان ثقفی «اعلمالدوله» طبیب دربار سلطنتی شرحی بسیار موثق در خاطرات پراکنده خود تحت عنوان «
#مقالات_گوناگون» آورده است که عیناً در اینجا نقل میشود:
« از یکی از گذرگاههای تهران عبور میکردم. به بازارچه خرابهای رسیدم که در آنجا دکان دمپختپزی بود. روبروی آن دکان دو نفر پشت به دیوار ایستاده بودند. یکی از آنها پیرزنی بود صغیرالجثه و دیگری زنی جوان و بلندقامت.
پیرزن که صورتش باز بود و کاسه گلینی در دست داشت، گریهکنان گفت: ای آقا، به من و این دختر بدبختم رحم کنید! یک چارک از این دمپخت خریده و به ما بدهید. مدتی است که هیچکدام غذا نخوردهایم و نزدیک است که از گرسنگی هلاک شویم.
من گفتم: قیمت یک چارک دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش بشود بدهم خودتان بخرید. گفت: نه آقا، شما بخرید و به ما بدهید. چون ما زن هستیم و فروشنده ممکن است دمپخت را کم کشیده و مغبونمان نماید.
من یک چارک دمپخت خریده و در کاسه آنها ریختم. آنها همانجا مشغول خوردن شدند و به طوری سریع این کار را انجام دادند که من هنوز فکر خود را درباره وضع آنها تمام نکرده دیدم که دمپخت را تمام کردند. گفتم: اگر سیر نشدید یک چارک دیگر برایتان بخرم.
گفتند: آری، بخرید و مرحمت کنید. خداوند به شما اجر خیر بدهد و سایهتان را از سر اهل و عیالتان کم نکند. از آنجا گذشتم و رسیدم به گذر تقی خان.
در گذر تقی خان یکی دکان شیر برنج فروشی بود که شاید حالا هم باشد. در روی بساط یک مجمعه بزرگ شیربرنج بود که تقریباً ثلثی از آن فروخته شده بود و یک کاسه شیره با بشقابهای خالی و چند عدد قاشق نیز بر روی بساط گذاشته بودند.
من از وسط کوچه رو به بالا حرکت میکردم و نزدیک بود به محاذات دکان برسم که ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختری افتاد که در کنار دیوار ایستاده و چشم به من دوخته بود.
دفعتاً نگاهش از سوی من برگشت و به بساط شیربرنج فروشی افتاد. آن دختر شش هفت سال بیشتر نداشت. لباسها و چادرنمازش پاره پاره بودو چشمان و ابروانش سیاه و با وجود آن اندام لاغر و چهره زرد که تقریباً به رنگ کاه درآمده بود، بسیار خوشگل و زیبا بود.
همینکه نگاهش به شیربرنج افتاد لرزش شدیدی در تمام اندامش پدیدار گشت و دستهای خود را به حال التماس به جانب من و دکان شیربرنج فروشی که هر دو در یک امتداد قرار گرفته بودیم دراز کرد و خواست اشارهکنان چیزی بگوید؛ اما قوت و طاقتش تمام شد و در حالیکه صدای نامفهومی شبیه به ناله از سینهاش بیرون میآمد، به روی زمین افتاد و ضعف کرد.
من فوراً به صاحب دکان دستور دادم که یک بشقاب شیربرنج که رویش شیره هم ریخته بود آورد و چند قاشقی به آن دختر خورانیدم. پس از اینکه اندکی حالش به جا آمد و توانست حرف بزند، گفت: دیگر نمیخورم. باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد.😔😔
...